انهایی که ...

سال 1352 یعنی دقیقا 33 سال قبل که داشتم دوران سربازی ام را می گذراندم ، به پیشنهاد و توصیه پدرم به عنوان سپاه بهداشت راهی یکی از روستاهای بسیار محروم شدم ، چرا که پدرم یک دکتر عمومی بود و از آنجایی که من اکثر اوقات در مطب و کنار او بودم ، کمک های اولیه را یاد گرفته بودم ، ضمن اینکه قبل از اعزام به خدمت ، مدت سه ماه و در یک دوره فشرده موفق شدم با اکثر داروهای اورژانسی نیز آشنا شوم و به این ترتیب وقتی به آن روستا اعزام شدم ، برای آن مردم محروم نه فقط یک آقا دکتر ، که فرشته نجات محسوب میشدم . خوشبختانه پدرم نیز مدام از طریق نامه تشویقم میکرد و به اطلاعاتم می افزود و به این ترتیب در پایان دو سال واقعا دکتر تجربی شدم . و همین باعث شد پس از خدمت و قبول شدن در کنکور ، در رشته پزشکی درسم را ادامه دهم ! واما درست از یک ماه قبل از پایان خدمتم بود که مقامات سپاه بهم گفتند ، شاید تا چند ماه یک سرباز بهداشت دیگه برای آن روستا پیدا نشه ، واسه همین شما به محض پایان خدمتت بر گرد به شهرت تا ما بعدها یک نفر را پیدا کنیم ! مردم روستا وقتی این خبر را شنیدند به سراغم آمدند و آنقدر التماس و تمنا کردند که من قبول کردم یک ماه اضافه بمانم ، اما چون از خدمت به مردم فقیر آنجا لذت میبردم ، آن یک ماه به هشت ماه تبدیل شد ، تا اینکه یک نفره دیگر به جای من اعزام شد . خیلی خوشحال بودم ، روز آخر کدخدای ده که برای بدرقه ام آمده بود بهم گفت : " شما در همین هشت ماه آخر (سوای دو سال خدمتت ) جان پنج نفر رو از مرگ حتمی نجات دادی ... پس مطمئن باش خدا هرگز این کارهای خیرت را فراموش نخواهد کرد ! 
آن روز این حرف را یک تعارف فرض کردم ، اما سیزده سال بعد حرف کدخدا باورم شد . 

****

آن شب دیرتر از حد معمول در مطب ماندم و چون مریض داشتم ، منشی ام را نیز رد کردم و تا ساعت ده شب بیمار ویزیت کردم . اما وقتی داشتم لباس میپوشیدم که از مطب خارج شوم ، ناگهان دو سارق مسلح - که بعدا فهمیدم از دست پلیس در حال فرار بودند - وارد مطب شدند و تادیدند که من میخواهم از دست آنها که هنوز اسلحه شان را نشان نداده بودند بگریزم ، یکی از آن دو معطل نکرد و کلتش را که مجهز به صدا خفه کن بود بیرون کشید و از فاصله چند متری به من شلیک کرد و.. . فقط یه لحظه سوزشی را در پهلویم احساس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم ! 

روایت لحظات پس از مرگ 

دلم نمیخواست بمیرم و از خدا میخواستم زنده بمانم ! اما گویی دیگر هیچ چیز دست من نبود ، چرا که احساس میکردم نیرویی غیر قابل توصیف دارد سفر آخرت مرا تدارک می بیند . حالت عجیبی بود ، نوری پر حجم و سبز رنگ را در فاصله چند قدمی جسمم می دیدم که به صورت ناخودآگاه داشت روح مرا _ که از کالبدم جدا شده بود _ به سوی خود میکشید . صدایی درونی حالیم میکرد که اگر داخل آن نور خوش رنگ که از زمین تا آسمان تداوم داشت بشوم ، دیگر نمی توانم مانع از مردنم بشوم . به همین دلیل وقتی دیدم نمی توانم مانع انتقال روحم به داخل آسانسوری از نور بشوم ، شروع کردم به گریه و التماس . با صدای بلند گفتم : " خدایا من هنوز خیلی کار دارم ... بچه هام هنوز صغیرند ... به من مجال زندگی بده خدایا !!!... اما بی فایده بود ، گویی اجل دیگر مجالی برایم نگذاشته بود ، زیرا ثانیه به ثانیه خودم را به آن نور نزدیک تر میدیدم . از سوی دیگر همسایه هایم را که از شنیدن صدای سقوط من توی راه پله ها بالای سر جنازه ام جمع شده بودند میدیدم که قلب ونبضم را معاینه میکنند و میگویند ، " دیگر فایده نداره مرده ... " خنده ام گرفته بود ، من که عمری مردم را معاینه کرده بودم ، حالا در حالی که جنازه ام را میدیدم و هنوز زنده بودم ، باید زنده به گور میشدم ! سرانجام نیز دست از مقاومت برداشتم و روحم را به دست تقدیر نورانی آسمان دادم و آرام آرام به سوی ابدیت راه افتادم و... اما هنوز دو قدم به آسانسور نور باقی نمانده بود که یک مرتبه دیدم پنج پیر مرد و پیر زن روستایی از نقطه ای نامعلوم پیدایشان شد که آمدند و دور تا دور آن نور پر حجم ایستادن و در حالی که دستهایشان را در یکدیگر زنجیر کرده بودند ، مانع ورود من به داخل آن نور حجیم شدند. احساس میکردم آنها را قبلا جایی دیده ام ، اما هر قدر فکر میکردم یادم نمی آمد . نکته عجیب تر آن بود که آنها به کمک من آمده بودند تا مانع ورودم به دالان نور شوند ، اما به جای اینکه با من حرف بزنند ، با شخص یا اشخاصی که به چشم من نمی آمدند مشغول حرف زدن بودند : " آقا از شما خواهش میکنیم بهش فرصت زندگی بدهید ... آقا این آدم خیلی مهربونه ... شما شفاعتش رو بکن که برگرده پیش زن و بچه اش " در این لحظه ناگهان احساس درد کردم ، یعنی همان سوزشی را که هنگام گلوله خوردن حس کرده بودم . 

روایت لحظات پس از زنده شدن 

به هوش که آمدم خودم را در بیمارستان دیدم . پزشکانی که بعضی هایشان همکلاسی های خودم بودند میگفتند : ماموران اورژانس که آمده بودند بالای سرت هیچ گونه علائم حیاتی در تو نمی بینند و خودشان میرند وبه پرشک قانونی زنگ میزنند ، اما 45 دقیقه بعد که ماشین نعش کش میاد جنازه ات رو ببره ، یک نفرشون متوجه نفس کشیدنت میشه و بهت تنفس مصنوعی میده و خودشان تو رو به اینجا آوردند تا زنده بمانی ... " و اما یک هفته بعد که هنوز در بیمارستان بستری بودم ، ناگهان در باز شد و هفده نفر از اهالی روستایی که سیزده سال قبل از آن در آن روستا مامور بهداشت بودم به ملاقاتم آمدند ، ظاهرا آنها خبر را از طریق روزنامه ها خوانده و عکسم را دیده و به عنوان قدرشناسی به ملاقاتم آمده بودند ! مشغول حال واحوال با آنها بودم که ناگهان چهره آن پنج نفری را که در لحظات مرگ مانع بردن من شده بودند ، در بین آن 17 نفر دیدم ، آنها همان پنج نفری بودند که کدخدا گفته بود مانع مرگشان شده بودم !!!

انهایی که...

همه مردم شهر مرا یک جوان شرور و خشن میشناختند و به همین دلیل وقتی عاشق فرناز شدم ، خیلی ها سعی کردند رای عمو سید ، پدر فرناز را بزنند ، اما من که فرزند یک خانواده ثروتمند بودم و عادت داشتم همیشه به خواسته هایم برسم ، آنقدر از عمو سید خواهش و تمنا کردم تا پیرمرد سرانجام گفت : 

- گوش کن جاسم ... دلیل اصلی که من دارم دختر نازنینم رو به تو میدهم ، وضع مالی توئه ... خودت میدونی دختر من فرناز ، توی این بیست سال ، به خاطر من گرسنگی و فقر رو تحمل کرده ، اما حالا که میدونم یکی ، دو سال بیشتر زنده نیستم ، میخوام دخترم زن مرد پول داری بشه که بقیه عمرش گرسنگی نکشه ... تو آدم خوبی هستی جاسم ، فقط من نگران هستم که دخترم رو کتک بزنی . خواستم به او بگویم که اشتباه میکند اما او مجال نداد و ادامه داد :" با این حال حاضرم به قسم تو اطمینان کنم . جاسم میدونی که فرناز سیده است ، واسه همین تو باید به کلام الله قسم بخوری و بگی به آبروی حضرت زهرا (س) قسم هرگز روی دختر من دست بلند نمیکنی ، قبوله ؟"

و من که آن روزها که از شدت عشق فرناز کم مانده بود مجنون بیابانگرد بشوم ، بی آنکه قلبا به حرفم اعتقاد داشته باشم به نام دختر پیامبر (ص) قسم خوردم که هرگز روی فرناز دست بلند نمیکنم اما... اما من این قسم را فقط تا پنج ماه بعد که عمو سید مرد رعایت کردم ! نه اینکه زنم را دوست نداشته باشم ، بلکه به این دلیل که ترک عادت برایم مرض بود ! در واقع من عادت کرده بودم هرکس به من نه بگوید او را کتک بزنم بنابراین روز پس از مرگ پدر زنم ، وقتی به فرناز گفتم که در مهمانی های فامیلی و خانوادگی چادر و روسری ات را بردار و او گفت نه ، دستم بالا رفت و پایین آمد و اولین سیلی را نشاندم روی صورت او او فقط نگاهم کرد ا و اگرچه دو روز با من حرف نزد ، اما چون فکر میکرد آن برخورد ، یک اتفاق بوده ، کم کم آرام شود ، اما چون تحت هیچ شرایطی حاضر نبود بدون روسری یا چادر همراه من به مهمانی ها و محافل دوستانه بیاید ، بنابراین مرتبه دوم هم کتک خورد و بعد مرتبه سوم هم پیش آمد ... و بار پنجم تکرار شد ... و به این ترتیب کار به جایی رسید که روزی نبود از دست من کتک نخورد . تا آن روز که پس از چند مشت و لگد که نثار زنم کردم و سر و صورتش خونی شد ، همین که خواستم از خانه خارج شوم فرناز در حالی که به شدت اشک میریخت رو به من کرد و گفت : " امیدوارم جده ام زهرا "س" ازت تقاص بگیره !!! 

و من خندیدم و سوار ماشینم شدم و به طرف کارخانه ام راه افتادم و ... اما انگار صدای ناله های زنم خیلی زود به گوش بانوی دو عالم حضرت زهرا " س" رسید . چرا که وسط جاده ناگهان تیر آهنی که روی یک کامیون بسته شده بود از قسمت باز به پایین افتاد و به طرف ماشین من آمد و آمد و ... آخرین چیزی که به یاد دارم ضربه ای بود که به صورتم وارد شد .

روایت لحظات پس ازمرگ 

چشم که باز کردم خود را در مسافتی دورتر از محل تصادف دیدم ، مسافتی حدود یک کیلومتر دورتر از ماشینم و آن کامیون و تیر آهن . تعجب کردم که چرا اینقدر دور افتاده ام ! یادم بود که تصادف کرده ام ، اما چرا اینقدر دور افتاده بودم ؟ و از این عجیب تر آن بود که هیچ درد و زخمی را در خودم احساس نمیکردم و اما حیرت بزرگتر آن بود که تا قدم اول را به طرف محل حادثه برداشتم خود را کنار ماشینم دیدم ! انگار که پرواز کرده باشم ! و در همین حال چشمم به جمعیتی افتاد که دور ماشینم جمع شده بودند ، خوب که دقت کردم خودم را دیدم که داخل ماشین و پشت فرمان افتاده ام و سرم خونین شده و صورتم به شکل فجیعی در آمده و تازه آن لحظه بود که مرگ خودم را باور کردم و از ترس باور کردن حقیقت ، گریه کنان شروع به دویدن کردم . اما ناگهان دیدم همه کسانی که تا لحظه ای قبل اطراف جنازه ام جمع شده بودند ، حالا دارند به دنبالم میدوند و به طرفم سنگ پرتاب میکنند ! لحظه ای ایستادم و تصمیم گرفتم آنها را بزنم ، اما وقتی نزدیک میشدند در کمال حیرت متوجه شدم همه آنها کسانی هستند که در زمان زنده بودنم از من کتک خورده بودند ، خواهرانم ، برادرانم ، اقوام و فامیل ، کارگرهایم ، دوستان و هم محلی ها ، غریبه ها و ... با این حال خواستم مقابلشان بایستم ، ولی دیدم سنگهایی که آنها به طرفم می اندازند همین که به من نزدیک میشود تبدیل به تکه های آتش میشوند ! لذا دوباره گریختم و جمعیت همچنان به دنبالم میدوید و... تا اینکه به جایی رسیدم که در مقابلم دریایی از آتش را دیدم ، اگر جلو میرفتم داخل آتش می افتادم اگر می ایستادم آنها می رسیدند ! در این لحظه ناگهان دیدم در زاویه ای دیگر بانویی سفید پوش ایستاده و نگاهم میکند ، حس غریبی به من گفت ، او میتواند به تو کمک کند ! به همین خاطر رو به او فریاد زدم " بانو کمکم کن " اما آن بانوی سفید پوش به حالت کسی که رنجیده باشد ، پشت به من کرد و از من دور شد . جمعیت لحظه به لحظه به من نزدیکتر و آتش پیش پایم نیز دم به دم بیشتر میشد و آن خانم هم آرام آرام داشت دور میشد و ... ناگهان بدون اختیار فریاد زدم :" مادر ،کمکم کن " که بلافاصله دیدم مادر از آسمان پایین آمد ، اما به جای اینکه به طرف من بیاید ، به سوی آن بانوی سفید پوش رفت و به او که رسید پیش پایش زانو زد و گریست و نالید : " ای مادر همه مظلومین عالم ، تو رو به جان پسرانت ، به پسر من رحم کن .. " 

در این لحظه بانوی سفید پوش فقط دستش را تکان داد که ناگهان آتش تمام شد و جمعیت غیبشان زد و مادر رفت و من نیز خود را درون سردخانه یافتم ( و بعد پزشکان گفتند تنها علتی که باعث شدمن پس از هفده ساعت درون سردخانه نمیرم ، قدرت بدنی ام بود ) لذا از روی تخت برخاستم و آنقدر فریاد زدم تا بالاخره کارگران سردخانه سر و صدایم را شنیدند و ...

***

خدا خیلی مرا دوست داشت که از آن تصادف وحشتناک ، فقط یک زخم عمیق روی صورتم به جا ماند . من اما ، از همان لحظه ای که در حالت مرگ فهمیدم خانم فاطمه زهرا "س" از دستم ناراحت است سعی کرده ام تمام بدیهایی را که به فرناز کرده بودم جبران کنم !!!

انهایی که...

ماجرا از روزی شروع شد که نه سال پس از خدمت سربازی که من با مدرک دیپلم ردی صاحب یک مغازه لبنیاتی بودم ، یک روز که خانه پدرم مهمان بودیم ، پیرمرد حرفی زد که تنم را لرزاند ! او با گریه گفت : ‌" تنها آروزیم اینه که تو به عنوان پسر ارشدم وارد دانشگاه بشی ، دیگه هیچی از خدا نمیخوام ! " 
حرف پدرم طوری مرا تحت تاثیر قرار داد که مسیر زندگی ام را عوض کرد . به این شکل که از فردای آن روز مغازه را به برادر کوچکترم که دو دانگ به نامش بود سپردم و درس را شروع کردم . کار سختی بود که پس از یازده سال دوری از درس و حضور در بازار و کار و کاسبی ، بخواهم به سراغ کتابهایی بروم که حتی زمان محصل بودنم نیز برایم آسان نبودند ! آری کار سختی بود ، اما غیر ممکن نبود . مخصوصا بعد از آن حرفی که مادرم دو هفته پس از شروع درس خواندم به من گفت :" نگران نباش پسرم ، من مطمئنم که تو قبول میشوی ... واسه اینکه نذر کردم از امروز تا روزی که اسامی کنکور رو اعلام میکنند ، هر روز یک جزء از قران را با دو رکعت نماز نیاز ، نذر امام پنجم (ع ) بکنم که باقرالعلوم همه مسلمونهاست ! خیالت راحت باشه کاظم جان ، کافیه تو زحمت خودت رو بکشی ، اون وقت امام باقر (ع) قبولی تو رو بیمه میکنه ! 

***


روز ماقبل کنکور فرا رسید و برای گرفتن کارت ورود جلسه ، با ماشین خودم به حوزه مربوطه رفتم و کارت را گرفتم ، ولی هنگامی که داشتم از در بیرون می آمدم ، متوجه جوان نوزده ساله ای شدم که بسیار نحیف و سوار بر ویلچر بود و ظاهرا مادرزاد بیمار و معلول بود . آنچه توجهم را به او جلب کرد این بود که میخواست از جوی آب رد شود ، اما با آن ویلچر نمیتوانست لذا بعد از اینکه کمکش کردم و به آن طرف جوی آب رسید ، تشکر معصومانه ای کرد و خواست برود که نمیدانم چرا تصمیم گرفتم او را به مقصدش برسانم ، وقتی آدرس او را که اسمش امین بود ، پرسیدم با لحنی محزون گفت : " خونه ما ته دنیاست ... یعنی یکی از روستاهای اطراف ساوه که چون مسیر ماشین رو نداره ، باید تا ساعت نه شب که داییم با وانت از تهران برمیگرده به روستا ، اینجا منتظرش باشم . " 

حرفهای امین که تمام شد دلم به حالش سوخت ، یعنی او از آن موقع که ساعت نه صبح بود باید ده ساعت آنجا میماند ؟ آن هم در روزی که فردایش امتحان کنکور داشت ! کمی فکر کردم و با خودم گفتم : اگر امین رو به خونه شون برسونم و برگردم ، ساعت سه بعداز ظهر خونه هستم ، در عوض این طفلک این همه وقت با حال بیماریش توی تهران آواره نمیشه ! بعد بر خلاف اصرارهای او سوارش کردم و نزدیک ساعت 12 ظهر در روستای محل زندگی اش پیاده اش کردم . 

حال عجیبی داشتم از اینکه باعث خوشحالی امین شده بودم ، احساس رضایت میکردم و ... اما غافل از این بودم که ماشینم فقط برای چهار کیلومتر بنزین دارد ! یعنی درس در موقعی که خورشید وسط آسمان بود ، من از ماشین پیاده شدم و در حالی که گالن چهار لیتری دستم بود ، وسط بیابان شروع کردم به پیاده روی ، این در حالی بود که برای رسیدن به جاده اصلی ، لااقل باید هشت کیلومتر پیاده طی میکردم ، البته من بنیه ام بد نبود ، اما انگار چند ماه شب نخوابیدنها گریبانگیرم شده بود که احساس میکردم چشمانم دارد سیاهی میرود . از سوی دیگر تشنگی مفرط و آفتاب داغ ، همه و همه دست به دست هم داده بود تا مرا از پای در آورند ! و من که سخت ترسیده بودم ، برای اینکه زودتر به جاده اصلی برسم خواستم میانبر بزنم و از وسط یک دشت رد بشوم که همین باعث شد مسیر را گم کنم !

روایت لحظات پس از مرگ 

لحظات جان دادنم را کاملا به یاد دارم ، سوزش آفتاب مغزم را میسوزاند و از تشنگی نمیتوانستم تکان بخورم ، بعد رعشه ای تمام بدنم را فرا گرفت ، سپس یک مرتبه مثل کسی که دچار برق گرفتگی شده باشد ، دردی آلوده به سوزش تمام بدنم را فرا گرفت و بعد از آن دیگر هیچ دردی را احساس نکردم . وقتی چشمانم را باز کردم و هیچ خستگی نداشتم ، انگار که ساعتها خوابیده ام و حالا نشاط کامل دارم . از جا برخاستم و اطرافم را نگاه کردم و جا خوردم . زیرا بر خلاف آنکه فکر میکردم داخل بیابان باشم ، خود را درون یک باغ پر صفا و پر درخت دیدم ، نمیدانم چرا ؟ اما بلافاصله فهمیدم که مرده ام ، اما ناراحت نبودم ، لااقل وقتی فکر میکردم این باغ بهشت است و جایگاه من اینجاست ، احساس رضایت داشتم ... اما یک مرتبه یاد دنیا افتادم و آرزوهایم : « پس امتحان کنکور چی میشه ؟ من به پدرم قول دادم آرزویش را برآورده کنم ... مادرم برایم نذر امام باقر (ع) کرده و ... » همین که یاد این امام معصوم افتادم ، یک مرتبه از وسط درختان پرشمار و پر میوه باغ ، چیزی شبیه به یک خورشید پیدا شد . نور زیبایی از آن می تابید که دلم نمی آمد نگاهش نکنم و عجیب آنکه همزمان با نور ، رایحه ای دل انگیز و خوشبوتر از همه عطرهای دنیا نیز به مشام میرسید . همین طور که نور بزرگ را میدیدم از خودم پرسیدم : این نور چیه ؟ کیه ؟ که در همین حال جواب شنیدم : " آقا هستن دیگه ... امام پنجم حضرت باقر العلوم ( ع ‌) ! " 

به طرف آن نور حجیم و عظیم نگاه کردم و مادرم را دیدم که به پای آن نور ملکوتی افتاده و خیلی محترمانه دارد خواهش میکند : " آقا من بودم که برای شما نذر کردم تا پسرم قبول بشه .. . آقا کمکش کنین ! " 

خواستم به مادرم حرفی بزنم که دیر شده بود ، زیرا مادرم مانند یک تصویر که می آید و میرود ، ناگهان از پیش چشمانم محو شد . حالا من مانده بودم و آن نور عظیم و زیبا و بزرگوار که گوشه ای از آن نور بر سروصورت و قامت من تابیدن گرفت ، بعد از آن بار دیگر آن باغ زیبا تبدیل شد به همان صحرا و دشت خشک و بار دیگر آن درد وحشتناک تمام وجودم را گرفت ...

من مرده بود ، این را نه فقط آن دو نفر چوپان که پیدایم کردند و متوجه شدند قلبم و نبضم نمیزند ، گفتند حتی پزشکان بیمارستان نیز تایید کردند ! اما هر چه بود من ساعت دو صبح از بیمارستان مرخص شدم و در حالی که همه یقین داشتند که نمیتوانیم در کنکور شرکت کنم و اگرچه در تمام مدت امتحان سردرد داشتم اما در نهایت قبول شدم ! 

این را با قلبم و با اعتماد کامل میگویم که من قبولی درکنکور - و امروز که فوق لیسانس هم گرفته ام - همه و همه را مدیون باقر العلوم (ع) ،امام محمد باقر (ع ) هستم !

انهایی که...

لقمه اول صبحانه را که در دهان گذاشتم ، مادرم مثل چهار ماه قبل حرفش را تکرار کرد : _ بهنام خودت میدونی که پدر خدا بیامرزت از یک ماه قبل از مرگش - انگار که بهش الهام شده بود سفر آخرت رو باید بره - با همه حسابش را صاف کرد . آقا جبار میوه فروش سر چهار راه در مجلس هفتم پدرت میگفت ، آقای قومی یک هفته قبل از مرگش آمد توی مغازه و یک تراول صد هزار تومانی به من داد و گفت ، آقا جبار من نزدیک سی سال هر وقت خواستم ازت میوه بخرم ، اول یک دونه اش را چشیدم ، یک دانه گیلاس ، یک حبه انگور ، یک عدد خیار یا سیب و یا توت و ... خلاصه هر مرتبه یه ناخنک زدم و بعد خرید کردم ، این پول را بابت همه ناخنکهایی که زدم از من بپذیر و حلالم کن تا مدیونت نباشم . آقا جبار میگفت هر قدر من گفتم راضی هستم قبول نکرد تا پول رو گرفتم ....
حرف مادر را قطع کردم و گفتم : " چشم مادر ... میرم و محمد حسین رو راضی میکنم ... " مادر سکوت کرد ، اما میدانستم ول کن نیست . قضیه مربوط میشد به قولی که پدرم به سرایدار همیشگی خانه های نوسازش داده بود . محمد حسین تقریبا از 20 سال قبل کارگر پدرم بود . پدرم بساز و بفروش بود و از همان سالها که به آپارتمان سازی روی آورد ، از محمد حسین و زن و بچه هایش به عنوان سرایدار همیشگی آپارتمانهای مختلف استفاده میکرد . این مرد روستایی آنقدر پاک و صادق بود که پدر ول کن اش نبود . تا اینکه حدود دو ماه قبل از مرگش به سرایدارش میگوید : « محمد حسین این آخرین آپارتمان من و آخرین سرایداری تو هست ... انشاءالله همین روزها میریم محضر و همین واحد طبقه اول رو که داخلش نشستی به نامت میکنم » پدر پای حرفش ایستاد و چند مرتبه به او گفته بود : « بلند شو بریم محضر » اما محمد حسین آنقدر نجیب بود که هر بار میگفت انشاءالله فردا. بعد از مرگ پدرم به مادرم گفت که « میترسیدم که آقا فکر کنه منتظر مرگش هستم و روم نمیشد باهاش برم » واین گونه بود که درست دو ساعت قبل از 10صبح روز 14آذر که قرار بود سرایدارش را به محضر ببرد نفس آخر را کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد .

پس از مرگ پدر و از فردای مراسم چهلم ، مادر هر روز میگفت : " روح پدرت ناراحته ، برو این سند را به اسم محمد حسین بزن " من هم واقعا قصد این کار را داشتم ، اما صعود ناگهانی قیمت خانه دیو طمع را در وجودم بیدار کرد تا به خود بگویم : " واسه چی یک واحد 95 متری را در شمیران به نامش بکنم ؟ پدرم قول یک خونه رو به محمد حسین داده ، منم یک خونه کوچک در جنوب شهر برایش میخرم .... " 

این تصمیم را به مادرم هم نگفتم ، اما او که احساس کرده بود فکری در سر دارم ، هر روز به من میگفت و میگفت تا بالاخره در روزه هیجده فروردین به سراغ محمد حسین رفتم . او مشغول آب دادن به باغچه بود . وقتی به او گفتم برویم به محضر خیلی خوشحال شد ، اما وقتی فهمید قرار است سند طبقه چهارم یک آپارتمان هفتاد متری و کلنگی را به نامش بزنم ، چشمانش پر از اشک شد و گفت : من که چاره ای ندارم آقا مهدی ، اما وای به روزی که قرار باشه جواب پس بدی !

از شنیدن این حرف طوری عصبانی شدم که تصمیم گرفتم کمی او را بترسانم ، لذا با عصبانیت گفتم : " دندان اسب پیشکشی را نمیشمارند " و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم پریدم اون طرف جوی آب و پا گذاشتم توی خیابان و... فریاد محمد حسین آخرین فریادی بود که شنیدم : یک موتور کوبید به بدنم و روی هوا پرواز کردم و با سر به جدول کنار خیابان خوردم ... 

روایت لحظات پس ازمرگ 

آنقدر سردم بود که احساس کردم دارم منجمد میشوم . اصلا متوجه نبودم کجا هستم و چه اتفاقی برایم افتاده است . به اطرافم که نگاه میکردم احساس کردم همه چیز دور سرم میچرخد ، اما خوب که دقت کردم دیدم دارم به طرف بالا حرکت میکنم ، آن هم باسرعتی غیر قابل وصف ! تازه متوجه علت سرما شدم . درست حالت کسی را داشتم که سوار بر موتور بوده و در حال حرکت است ، اما به خاطر سرعت زیاد دچار سرما شده و ... 

همینکه یاد موتور افتادم همه چیز برایم تداعی شد و صحنه تصادفم را دیدم ، دقیقا مانند روزهایی که برای دیدن مسابقات فوتبال به ورزشگاه آزادی میرفتم و برحسب اتفاق چهره خودم را در مانیتور بزرگ استادیوم میدیدم ; خودم را دیدم که با موتور تصادف کردم و به جدول سیمانی کنار خیابان خوردم و ... آن موقع بود که مردنم را باور کردم و از روی استیصال زدم زیر گریه و در همین لحظه خودم را در جایی دیدم که هرگز مانندش را ندیده بود : پشت سرم خالی خالی بود . یک فضای وسیع و بیکران ، اما تهی از شی و موجود زنده . پیش رویم منطقه ای قرار داشت مانند یک مزرعه سرسبز که خورشید در فاصله نیم متری درختها قرار گرفته بود . خواستم جلو بروم و پا در آن منطقه بگذارم ، اما چیزی مانند یک دیوار شیشه ای - به وسعت تمام طول وعرض مکانی که پیش رویم بود -مقابلم قرار داشت که مانع رفتنم میشد و ... ناگهان دیدم یک نقطه نورانی در آن سوی شیشه ظاهر شد و کم کم بزرگ شد و شکل گرفت . پدرم بود که با دیدنش از خوشحالی فریاد زدم : " پدر کمکم کن ! " اما پدر در حالی که لباسی به رنگ آسمان تنش بود ، از روی تاسف سر تکان داد و گفت : " بی معرفت مگه تو به من کمک کردی ... نگاه کن ! و سپس پایین پایم را نشان داد و محمد حسین را دیدم که گویی فرزند خودش را از دست داده ، اشک میریخت و بر سر میکوبید و میگفت تقصیر من بود ... منو ببخش .... 

سرم را که بالا بردم دیگر پدرم را ندیدم ، اما صدایش را شنیدم : " دیدی چیزی از مال دنیا با خودت نیاوردی ! وقتی احساس کردم پدرم دارد میرود خودم را به آن دیوار شیشه ای کوبیدم و ...

روایت لحظات بعد از زنده شدن

محمد حسین - بعدها میگفت - " موقعی که دیدم انگشتانت تکان خورد ، بی اختیار و بدون اینکه دلیلش را بفهمم اشک ریختم و گفتم‌‌ ، دستت درد نکنه آقای قومی .. خدا روحت را شاد کنه ... ! 

آری آنطور که مردم گفتند و دکترها تشخیص دادند ،من نزدیک به 25 دقیقه در مرگ کامل بودم و هیچ آثاری از حیات در وجود دیده نشده بود .اما خدا خواست که عمرم به دنیا باشد ! مطمئنا لطف خدا به خاطر پدرم بود که من کارش را نیمه رها کرده بودم و چون خدا نمیخواست پدر مدیون کسی باشد ، مرا به زندگی برگرداند ! من نیز بعد از آن اتفاق نگاهم به زندگی تغییر کرد و باورم شد که در روز حساب و کتاب باید به خیلی از کارها حساب پس داد .

 

انهایی که...

حدود دو سال قبل من و برادرم و پدر و پدر بزرگم و چند نفر از هم ولایتی هایمان ، تفنگ شکار به دست راهی منطقه شکارخیز پشت باغ پدر بزرگم شدیم تا چند شکار بزنیم . مخصوصا که زنهای فامیلمان که همگی در باغ پدر بزرگ جمع شده بودند ، اعلام کرده بودند که ناهار باید با گوشت شکار مردها تهیه شود ! به همین دلیل ما جوانها برای اینکه کم نیاوریم ، خیلی دلمان میخواست شکار را ما بزنیم . به منطقه شکار خیز که رسیدیم بزرگترها از ما جدا شدند و من و برادرم و پسر دایی ام تنها شدیم که البته زنبوری نیز همراهمان بود . زنبوری سگ شکاری و با وفای خانواده ما بود که بر خلاف اسمش جثه ای بسیار بزرگ داشت و در حقیقت بیشتر شبیه به یک ببر بود تا زنبور ! و البته ما از بودن زنبوری در کنارمان خرسند بودیم ، چرا که او یک سگ آموزش دیده مخصوص شکار بود ، به شکلی که وقتی شکارچی یک هدف را میدید که دور از تیررس است ، کافی بود حیوان را به او نشان دهد وبگوید زنبوری برو ، و بقیه کار را خود سگ بلد بود ، سعی میکرد از پشت به هدف نزدیک شود تا او در تیررس شکارچی قرار بگیرد و ... همین طور که به آرامی جلو میرفتیم ، ناگهان حدود 200 متر جلوتر از ما ، یک آهو را دیدیم ، در این لحظه برادرم بدون معطلی گفت : « زنبوری برو » که در نتیجه سگ شکاری مان طبق غریزه و آموزشی که دیده بود ، برای اینکه بتواند شکار را دور بزند ، سعی میکرد از سمت چپ او برود و برای رفتن از آن مسیر از کنار من رد بشود ، اما چون من درست در همان لحظه یک قدم به طرف راست برداشتم ، در نتیجه زنبوری در طرفه العینی با آن جثه ببر مانندش به من برخورد و تصادف کرد . به خاطر ضربه سنگینی که خوردم روی هوا بلند شدم و... که در همان لحظه متوجه شدم که اگر بادست به زمین فرود بیایم از آن جایی که انگشتم روی ماشه بود ، بعید نیست تیری به طرف اطرافیانم شلیک شود و یا حداقل با صدای گلوله شکار را فرار بدهم ، به همین خاطر سعی کردم بدون دست و با کمر و پهلو فرود بیایم و همین کار را نیز کردم ، اما چون ضربه خیلی شدید بود به محض اینکه کمرم با زمین برخورد کرد ، درد شدیدی در ناحیه ستون فقرات و پشت قلبم احساس کردم ، حتی یک لحظه توانستم خودم را از روی زمین بلند کنم و اما، ناگهان احساس خفگی پیدا کردم و چشمانم سیاهی رفت و ... دیگر چیزی حس نکردم.
روایت لحظات پس از مرگ 

لحظه ای که به خودم آمدم ، بدون اینکه دردی را در کمرم و سراسر بدنم احساس بکنم ، اولین چیزی که برایم عجیب بود لختی و بی وزن بودنم بود ! طوری که احساس میکردم همانند یک پر بی وزن و سبک هستم . چشمانم را که باز کردم آسمان بالای سرم را آبی تر و شفاف تر از همیشه دیدم . احساس کردم حتی نفس کشیدنم به شکلی متفاوت است ، انگار اکسیژنی را وارد بدنم میشد احساس میکردم . گویی همزمان با استنشاق هوا ، مزه شیرین اکسیژن را که بعد از آن دیگر چنین طعمی را تجربه نکردم نیز میچشیدم . آنقدر از این حالت خلسه آور لذت میبردم که یک حس ناخود آگاه به من میگفت : « هر قدر بالاتر و به طرف آسمان بروی این حس زیباتر و قشنگ تر میشود ... ! » به همین خاطر نیز بودن اراده و بی آنکه بدانم که میتوانم ، مانند یک هلی کوپتر و درجا « بی آنکه دست و پایم را تکان دهم » به سوی آسمان بالا رفتم و بالاتر و... و در یک لحظه به خودم آمدم و با خود گفتم : « من کجا هستم ؟ و سپس که پایین تر را نگاه کردم ، خود را حدود بیست متر بالاتر از سطح زمین دیدم ! اصلا به این قضیه توجه نکردم و خواستم پرواز خود را ادامه دهم که چیز دیگری توجهم را جلب کرد ، در پایین و روی زمین ، در گوشه ای برادرم را دیدم که در بالای سر یک نفر « که روی زمین افتاده بود » نشسته و اشک میریزد ، و کمی آن طرف تر پسر دایی ام را میدیدم که اشک میریخت اما در عین حال تفنگ شکاری اش را به طرف زنبوری گرفته بود و در حالتی مردد ، یک لحظه تصمیم گرفت که سگ باوفایمان را بکشد و لحظه ای دیگر منصرف میشد و درعوض با قنداق تفنگ ، زنبوری را میزد ! اگرچه در آن لحظه اصلا دلم نمیخواست که چیزی مانع پروازم و آن حالت نشاط آورم شود وقتی دیدم پسر دایی ام دارد زنبوری را میزند و میخواهد او را بکشد ، منصرف شدم و دوباره همچون یک پر بی وزن به پایین آمدم و بالای سر پسر دایی ام ایستادم و سراو فریاد زدم : « چیکار به این زبان بسته داری ؟ » وقتی دوباره این جمله را گفتم و دیدم او توجه نمیکند ، خواستم تفنگش را بگیرم اما.. انگار دستم را از میان سایه تفنگ رد میکردم ! مثل اینکه دست من نور بود که به تفنگ میرسید ، اما آنرا لمس نمیکرد ، حتی وقتی خواستم پسر دایی ام را تکان دهم باز هم همین اتفاق افتاد ! لذا با حیرت زیاد به سوی برادرم رفتم و باخشونت زیاد به او گفتم : « چرا جلوی پسر دایی را نمیگیری ؟ » اما برادرم نیز متوجه من و صدای من نشد و ... وتازه آن لحظه خودم را دیدم که روی زمین دراز کشیدم و تکان نمیخورم و... آنوقت باور کردم که مرده ام . در حالتی که دوگانه بودم ، هم دلم نمیخواست از آن حالت بیرون بیایم ، هم دلم برای خودم که مرده بودم میسوخت ! و در این لحظه بی اختیار گفتم : « خدا ... که به محض بیان این اسم جلاله ، همه چیز به هم ریخت و دوباره درد کمر را احساس کردم و بی اختیار گفتم آخ ، که یک مرتبه برادرم فریاد زد « « خدایا شکرت ، داداشم زنده شد ! » 

و بلافاصله مرا به بیمارستان بردند و آنجا بعد از اینکه پزشکان تشخیص دادند که قلب ونبض من حدود هفت دقیقه کار نمیکرده ، برادرم و پسر دایی ام نیز قسم میخوردند که چیزی حدود هفت دقیقه ، من یک مرده کامل بودم !