اانهایی که مردند و زنده شدند

آذر ماه 1382 را هرگز فراموش نمی کنم،در آن ایام من جوانی ولگرد بودم که اگر چه برخی اوقات گناههایی را مرتکب می شدم،اما هرگز به ناموس دیگران نگاه نمی کردم!
آن روز حوالی ساعت چهار بعد از ظهر بود، داشتم از خانه خارج می شدم که مادرم با همان لحن همیشگی اش گفت: "پسر مراقب باش پیش خدا شرمنده نشی!"
این را می دانستم که مادرم کم و بیش از خلافهایی که مرتکب می شوم با خبر شده و هرازگاهی این طوری متلک می گوید!به همین خاطر حرفی نزدم و راهی خیابان شدم.تا قبل از آن هم مادرم این جمله و حتی جملات معنی دارتر از آن را گفته بود، اما نمی دانم چرا آن روز به طور عجیبی تحت تأثیر این کلام مادرم قرار گرفتم؟یه طوری که بر خلاف اکثر اوقات که به پارک محلمان می رفتم (پاتوق خلافکاران محل) آن روز مسیرم را عوض کرده و به طرف چهارراهی که نزدیک خانه مان قرار داشت راه افتادم.چند دقیقه ای بیشتر آنجا نایستاده بودم که شیرنی فروش سر چهارراه – که خانه اش نزدیک منزل ما بود – از مغازه اش بیرون آمد و خندید و با طعنه گفت:"چیه جمال،کشیک می کشی کدام بدبخت رو سرکیسه کنی؟ "از شنیدن این حرف – که چند عابر پیاده هم آن را شنیدند – کفرم در آمد و تصمیم گرفتم واکنش نشان بدهم که مرد قناد متوجه غضبم شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: "شوخی کردم آقا جمال...دلخور نشو.بر خشم خود غلبه کردم . برایش سرتکان دادم و خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ دخترانه ای حواسم را به آن سوی خیابان جلب کرد.مرد قوی هیکلی دست دختر جوانی را گرفت و در حالی که دختر بیچاره فریاد کمک...کمک سر داده بود،او را به زور داخل پیکانش سوار کرد و راه افتاد!مردم سر جایشان خشکشان زده بود.نگاهی به اطراف انداختم و به طرف مردی که سوار موتور بود دویدم و گفتم: یا برو دنبالش یا پیاده شو من بروم...
مرد موتورسوار که در تصمیم گیری در مانده شده بود فقط گفت: "اگر موتور منو نیاوردی چی؟ " من مرد قناد را نشان دادم و همان طور که سوار موتورش می شدم گفتم: "اون آقا منو می شناسه!"
مرد قناد اگر چه مانند اکثر اهالی محل مرا به عنوان یک خلافکار می شناخت، اما در آن لحظه فقط سکوت کرد تا صاحب موتور عقب برود و من راه بیفتم و با سرعتی دیوانه وار پشت سر پیکان آدم ربا حرکت کنم.نمی دانم چرا اما خیلی دلم می خواست بتوانم به دختر جوان کمک کنم!مخصوصاً که دیدم راننده پیکان مسیر بیابان را می رود و این بیشتر نگرانم کرد و هر طور بود، همزمان با رسیدن او به بیابان، من هم به او رسیدم.اما چون هوا تاریک شده بود، او مخصوصاً از ماشین بیرون آمد تا بلکه بتواند مرا غافلگیر کند، من هم که چاره ای نداشتم از موتور پیاده شدم و در دل الهی به امید تو گفتم و کورمال کورمال و فقط با تعقیب کردن صدای پای آنها به تعقیبشان پرداختم و هنوز صد قدم جلوتر نرفته بودم که ناگهان صدای آن دختر را شنیدم که فریاد زد: "مواظب باش." اما دیگر دیر شده بود و آن مرد با سنگ بزرگی بر سرم کوبید و من که احساس کردم سرم شکافته و صورتم پر از خون شده، ناگهان درد شدیدی را در سرم احساس کردم و ناله ای سر دادم و...!

روایت لحظات مرگ
به خودم که آمدم دیدم در همان بیابان هستم، اما بر خلاف لحظاتی قبل، یک طرف بیابان پر از آتش است و از میان شعله های آتش صداهایی را می شنیدم که نام مرا به زبان می آورند!طوری از آن آتش ( که در آن لحظه احساس می کردم آتش جهنم است ) ترسیده بودم که اصلاً مردنم را از یاد برده بودم!در این لحظه فقط همان مرد را دیدم که دستهایش پر از خون بود و ناگهان فریاد زد کشتمش...بدبخت شدم...کشتمش..." و سپس نبض مرا – که انگار دو نفر شده بودم – یک بار دیگر معاینه کرد و دوباره فریاد زد: "این مرده..." و بعد از جا بر خاست و با سرعت به طرف جایی که ماشین خود را پارک کرده بود دوید...آن دختر جوان هم شروع کرد به فریاد زدن: "کمک...یک نفر به ما کمک کنه..." در این لحظه روح من به او نزدیک شد و گفتم: "نگران نباش...الان نجاتت میدم..." اما چرا او صدایم را نمی شنید؟چرا جوابم را نمی داد؟یک بار دیگر به او گفتم: "شما آن آتش را می بینی؟اما دختر جوان باز هم صدایم را نشنید و در این لحظه ناگهان احساس کردم نیرویی شبیه به نیروی مغناطیس مرا از آنجایی که هستم به طرف آن آتش پر حجم می کشد و من نیز هر کاری می کردم به آن سو نروم موفق نمی شدم و قدم به قدم به آتش نزدیک تر می شدم!به گونه ای که کم کم مقاومت خود را از دست داده بودم که یک بار دیگر صدای آن دختر جوان را شنیدم این بار گریه کنان خطاب به مالک آسمان فریاد می زد: "خدایا گناه این بدبخت چی بود؟اون که می خواست به من کمک کنه.خدایا..." و عجیب بود که هر بار آن دختر نام پروردگار را تکرار می کرد، آن نیروی مغناطیس نیز بر من کم اثر تر می شد!به گونه ای که سر انجام توانستم خود را از آتش دور کنم و به طرف آن دختر و به سوی جسمم برگردم و با گریه بگویم: ((خدایا مرا ببخش...))
که در این لحظه به طور عجیبی تمامی آن آتش از پیش چشمم دور شد و در عوض درد شدیدی را در سرم احساس کردم و...همان لحظه بود که دختر جوان ناگهان جیغی کشید و از جا پرید و ابتدا از من دور شد، اما وقتی دوباره ناله کردم ، یکی، دو قدم به طرفم نزدیک شد و در حالی که به سختی می گریست پرسید: "یعنی تو زنده ای...؟تو که مرده بودی؟خودم دیدم قلبت کار نمی کنه؟و من که حالا آنقدر توان داشتم که بتوانم از جا بر خیزم، پاسخ دادم: "نمی دانم چی شده...اما اگر کمکم نکنی به موتور برسیم، شاید هر دو در این بیابان بمیریم!و به این ترتیب او به کمکم آمد و لحظاتی بعد خود را به موتور رساندیم و در حالی که بر اثر خونریزی ضعیف شده بودم،هر طور بود توانستیم خودمان را نجات بدهیم و به شهر برسیم و...
دختر جوان می گفت: "آن مرد دیوانه بود، وقتی خانواده ام به خواستگاری اش جواب منفی داد، می خواست از من انتقام بگیره که شما به دادم رسیدی..." من اما؛آن طور که دختر جوان – فاطمه – می گفت،چیزی حدود نیم ساعت وسط آن بیابان مرده بودم!این نکته را پزشکان بیمارستان نیز تایید کردند و...اما حرف مادرم پاسخ همه این سوالات بود: "موقعی که تو پیش خدا شرمنده نشدی،خدا هم کمکت کرد!"
امروز من دیگر آن جوان بیکار و ولگرد در محل نیستم،چرا که صاحب زن و زندگی شده ام و به معنی واقعی نزد خدا توبه کرده ام!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد