انهایی که...

حدود دو سال قبل من و برادرم و پدر و پدر بزرگم و چند نفر از هم ولایتی هایمان ، تفنگ شکار به دست راهی منطقه شکارخیز پشت باغ پدر بزرگم شدیم تا چند شکار بزنیم . مخصوصا که زنهای فامیلمان که همگی در باغ پدر بزرگ جمع شده بودند ، اعلام کرده بودند که ناهار باید با گوشت شکار مردها تهیه شود ! به همین دلیل ما جوانها برای اینکه کم نیاوریم ، خیلی دلمان میخواست شکار را ما بزنیم . به منطقه شکار خیز که رسیدیم بزرگترها از ما جدا شدند و من و برادرم و پسر دایی ام تنها شدیم که البته زنبوری نیز همراهمان بود . زنبوری سگ شکاری و با وفای خانواده ما بود که بر خلاف اسمش جثه ای بسیار بزرگ داشت و در حقیقت بیشتر شبیه به یک ببر بود تا زنبور ! و البته ما از بودن زنبوری در کنارمان خرسند بودیم ، چرا که او یک سگ آموزش دیده مخصوص شکار بود ، به شکلی که وقتی شکارچی یک هدف را میدید که دور از تیررس است ، کافی بود حیوان را به او نشان دهد وبگوید زنبوری برو ، و بقیه کار را خود سگ بلد بود ، سعی میکرد از پشت به هدف نزدیک شود تا او در تیررس شکارچی قرار بگیرد و ... همین طور که به آرامی جلو میرفتیم ، ناگهان حدود 200 متر جلوتر از ما ، یک آهو را دیدیم ، در این لحظه برادرم بدون معطلی گفت : « زنبوری برو » که در نتیجه سگ شکاری مان طبق غریزه و آموزشی که دیده بود ، برای اینکه بتواند شکار را دور بزند ، سعی میکرد از سمت چپ او برود و برای رفتن از آن مسیر از کنار من رد بشود ، اما چون من درست در همان لحظه یک قدم به طرف راست برداشتم ، در نتیجه زنبوری در طرفه العینی با آن جثه ببر مانندش به من برخورد و تصادف کرد . به خاطر ضربه سنگینی که خوردم روی هوا بلند شدم و... که در همان لحظه متوجه شدم که اگر بادست به زمین فرود بیایم از آن جایی که انگشتم روی ماشه بود ، بعید نیست تیری به طرف اطرافیانم شلیک شود و یا حداقل با صدای گلوله شکار را فرار بدهم ، به همین خاطر سعی کردم بدون دست و با کمر و پهلو فرود بیایم و همین کار را نیز کردم ، اما چون ضربه خیلی شدید بود به محض اینکه کمرم با زمین برخورد کرد ، درد شدیدی در ناحیه ستون فقرات و پشت قلبم احساس کردم ، حتی یک لحظه توانستم خودم را از روی زمین بلند کنم و اما، ناگهان احساس خفگی پیدا کردم و چشمانم سیاهی رفت و ... دیگر چیزی حس نکردم.
روایت لحظات پس از مرگ 

لحظه ای که به خودم آمدم ، بدون اینکه دردی را در کمرم و سراسر بدنم احساس بکنم ، اولین چیزی که برایم عجیب بود لختی و بی وزن بودنم بود ! طوری که احساس میکردم همانند یک پر بی وزن و سبک هستم . چشمانم را که باز کردم آسمان بالای سرم را آبی تر و شفاف تر از همیشه دیدم . احساس کردم حتی نفس کشیدنم به شکلی متفاوت است ، انگار اکسیژنی را وارد بدنم میشد احساس میکردم . گویی همزمان با استنشاق هوا ، مزه شیرین اکسیژن را که بعد از آن دیگر چنین طعمی را تجربه نکردم نیز میچشیدم . آنقدر از این حالت خلسه آور لذت میبردم که یک حس ناخود آگاه به من میگفت : « هر قدر بالاتر و به طرف آسمان بروی این حس زیباتر و قشنگ تر میشود ... ! » به همین خاطر نیز بودن اراده و بی آنکه بدانم که میتوانم ، مانند یک هلی کوپتر و درجا « بی آنکه دست و پایم را تکان دهم » به سوی آسمان بالا رفتم و بالاتر و... و در یک لحظه به خودم آمدم و با خود گفتم : « من کجا هستم ؟ و سپس که پایین تر را نگاه کردم ، خود را حدود بیست متر بالاتر از سطح زمین دیدم ! اصلا به این قضیه توجه نکردم و خواستم پرواز خود را ادامه دهم که چیز دیگری توجهم را جلب کرد ، در پایین و روی زمین ، در گوشه ای برادرم را دیدم که در بالای سر یک نفر « که روی زمین افتاده بود » نشسته و اشک میریزد ، و کمی آن طرف تر پسر دایی ام را میدیدم که اشک میریخت اما در عین حال تفنگ شکاری اش را به طرف زنبوری گرفته بود و در حالتی مردد ، یک لحظه تصمیم گرفت که سگ باوفایمان را بکشد و لحظه ای دیگر منصرف میشد و درعوض با قنداق تفنگ ، زنبوری را میزد ! اگرچه در آن لحظه اصلا دلم نمیخواست که چیزی مانع پروازم و آن حالت نشاط آورم شود وقتی دیدم پسر دایی ام دارد زنبوری را میزند و میخواهد او را بکشد ، منصرف شدم و دوباره همچون یک پر بی وزن به پایین آمدم و بالای سر پسر دایی ام ایستادم و سراو فریاد زدم : « چیکار به این زبان بسته داری ؟ » وقتی دوباره این جمله را گفتم و دیدم او توجه نمیکند ، خواستم تفنگش را بگیرم اما.. انگار دستم را از میان سایه تفنگ رد میکردم ! مثل اینکه دست من نور بود که به تفنگ میرسید ، اما آنرا لمس نمیکرد ، حتی وقتی خواستم پسر دایی ام را تکان دهم باز هم همین اتفاق افتاد ! لذا با حیرت زیاد به سوی برادرم رفتم و باخشونت زیاد به او گفتم : « چرا جلوی پسر دایی را نمیگیری ؟ » اما برادرم نیز متوجه من و صدای من نشد و ... وتازه آن لحظه خودم را دیدم که روی زمین دراز کشیدم و تکان نمیخورم و... آنوقت باور کردم که مرده ام . در حالتی که دوگانه بودم ، هم دلم نمیخواست از آن حالت بیرون بیایم ، هم دلم برای خودم که مرده بودم میسوخت ! و در این لحظه بی اختیار گفتم : « خدا ... که به محض بیان این اسم جلاله ، همه چیز به هم ریخت و دوباره درد کمر را احساس کردم و بی اختیار گفتم آخ ، که یک مرتبه برادرم فریاد زد « « خدایا شکرت ، داداشم زنده شد ! » 

و بلافاصله مرا به بیمارستان بردند و آنجا بعد از اینکه پزشکان تشخیص دادند که قلب ونبض من حدود هفت دقیقه کار نمیکرده ، برادرم و پسر دایی ام نیز قسم میخوردند که چیزی حدود هفت دقیقه ، من یک مرده کامل بودم !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد