انهایی که...

ماجرا از روزی شروع شد که نه سال پس از خدمت سربازی که من با مدرک دیپلم ردی صاحب یک مغازه لبنیاتی بودم ، یک روز که خانه پدرم مهمان بودیم ، پیرمرد حرفی زد که تنم را لرزاند ! او با گریه گفت : ‌" تنها آروزیم اینه که تو به عنوان پسر ارشدم وارد دانشگاه بشی ، دیگه هیچی از خدا نمیخوام ! " 
حرف پدرم طوری مرا تحت تاثیر قرار داد که مسیر زندگی ام را عوض کرد . به این شکل که از فردای آن روز مغازه را به برادر کوچکترم که دو دانگ به نامش بود سپردم و درس را شروع کردم . کار سختی بود که پس از یازده سال دوری از درس و حضور در بازار و کار و کاسبی ، بخواهم به سراغ کتابهایی بروم که حتی زمان محصل بودنم نیز برایم آسان نبودند ! آری کار سختی بود ، اما غیر ممکن نبود . مخصوصا بعد از آن حرفی که مادرم دو هفته پس از شروع درس خواندم به من گفت :" نگران نباش پسرم ، من مطمئنم که تو قبول میشوی ... واسه اینکه نذر کردم از امروز تا روزی که اسامی کنکور رو اعلام میکنند ، هر روز یک جزء از قران را با دو رکعت نماز نیاز ، نذر امام پنجم (ع ) بکنم که باقرالعلوم همه مسلمونهاست ! خیالت راحت باشه کاظم جان ، کافیه تو زحمت خودت رو بکشی ، اون وقت امام باقر (ع) قبولی تو رو بیمه میکنه ! 

***


روز ماقبل کنکور فرا رسید و برای گرفتن کارت ورود جلسه ، با ماشین خودم به حوزه مربوطه رفتم و کارت را گرفتم ، ولی هنگامی که داشتم از در بیرون می آمدم ، متوجه جوان نوزده ساله ای شدم که بسیار نحیف و سوار بر ویلچر بود و ظاهرا مادرزاد بیمار و معلول بود . آنچه توجهم را به او جلب کرد این بود که میخواست از جوی آب رد شود ، اما با آن ویلچر نمیتوانست لذا بعد از اینکه کمکش کردم و به آن طرف جوی آب رسید ، تشکر معصومانه ای کرد و خواست برود که نمیدانم چرا تصمیم گرفتم او را به مقصدش برسانم ، وقتی آدرس او را که اسمش امین بود ، پرسیدم با لحنی محزون گفت : " خونه ما ته دنیاست ... یعنی یکی از روستاهای اطراف ساوه که چون مسیر ماشین رو نداره ، باید تا ساعت نه شب که داییم با وانت از تهران برمیگرده به روستا ، اینجا منتظرش باشم . " 

حرفهای امین که تمام شد دلم به حالش سوخت ، یعنی او از آن موقع که ساعت نه صبح بود باید ده ساعت آنجا میماند ؟ آن هم در روزی که فردایش امتحان کنکور داشت ! کمی فکر کردم و با خودم گفتم : اگر امین رو به خونه شون برسونم و برگردم ، ساعت سه بعداز ظهر خونه هستم ، در عوض این طفلک این همه وقت با حال بیماریش توی تهران آواره نمیشه ! بعد بر خلاف اصرارهای او سوارش کردم و نزدیک ساعت 12 ظهر در روستای محل زندگی اش پیاده اش کردم . 

حال عجیبی داشتم از اینکه باعث خوشحالی امین شده بودم ، احساس رضایت میکردم و ... اما غافل از این بودم که ماشینم فقط برای چهار کیلومتر بنزین دارد ! یعنی درس در موقعی که خورشید وسط آسمان بود ، من از ماشین پیاده شدم و در حالی که گالن چهار لیتری دستم بود ، وسط بیابان شروع کردم به پیاده روی ، این در حالی بود که برای رسیدن به جاده اصلی ، لااقل باید هشت کیلومتر پیاده طی میکردم ، البته من بنیه ام بد نبود ، اما انگار چند ماه شب نخوابیدنها گریبانگیرم شده بود که احساس میکردم چشمانم دارد سیاهی میرود . از سوی دیگر تشنگی مفرط و آفتاب داغ ، همه و همه دست به دست هم داده بود تا مرا از پای در آورند ! و من که سخت ترسیده بودم ، برای اینکه زودتر به جاده اصلی برسم خواستم میانبر بزنم و از وسط یک دشت رد بشوم که همین باعث شد مسیر را گم کنم !

روایت لحظات پس از مرگ 

لحظات جان دادنم را کاملا به یاد دارم ، سوزش آفتاب مغزم را میسوزاند و از تشنگی نمیتوانستم تکان بخورم ، بعد رعشه ای تمام بدنم را فرا گرفت ، سپس یک مرتبه مثل کسی که دچار برق گرفتگی شده باشد ، دردی آلوده به سوزش تمام بدنم را فرا گرفت و بعد از آن دیگر هیچ دردی را احساس نکردم . وقتی چشمانم را باز کردم و هیچ خستگی نداشتم ، انگار که ساعتها خوابیده ام و حالا نشاط کامل دارم . از جا برخاستم و اطرافم را نگاه کردم و جا خوردم . زیرا بر خلاف آنکه فکر میکردم داخل بیابان باشم ، خود را درون یک باغ پر صفا و پر درخت دیدم ، نمیدانم چرا ؟ اما بلافاصله فهمیدم که مرده ام ، اما ناراحت نبودم ، لااقل وقتی فکر میکردم این باغ بهشت است و جایگاه من اینجاست ، احساس رضایت داشتم ... اما یک مرتبه یاد دنیا افتادم و آرزوهایم : « پس امتحان کنکور چی میشه ؟ من به پدرم قول دادم آرزویش را برآورده کنم ... مادرم برایم نذر امام باقر (ع) کرده و ... » همین که یاد این امام معصوم افتادم ، یک مرتبه از وسط درختان پرشمار و پر میوه باغ ، چیزی شبیه به یک خورشید پیدا شد . نور زیبایی از آن می تابید که دلم نمی آمد نگاهش نکنم و عجیب آنکه همزمان با نور ، رایحه ای دل انگیز و خوشبوتر از همه عطرهای دنیا نیز به مشام میرسید . همین طور که نور بزرگ را میدیدم از خودم پرسیدم : این نور چیه ؟ کیه ؟ که در همین حال جواب شنیدم : " آقا هستن دیگه ... امام پنجم حضرت باقر العلوم ( ع ‌) ! " 

به طرف آن نور حجیم و عظیم نگاه کردم و مادرم را دیدم که به پای آن نور ملکوتی افتاده و خیلی محترمانه دارد خواهش میکند : " آقا من بودم که برای شما نذر کردم تا پسرم قبول بشه .. . آقا کمکش کنین ! " 

خواستم به مادرم حرفی بزنم که دیر شده بود ، زیرا مادرم مانند یک تصویر که می آید و میرود ، ناگهان از پیش چشمانم محو شد . حالا من مانده بودم و آن نور عظیم و زیبا و بزرگوار که گوشه ای از آن نور بر سروصورت و قامت من تابیدن گرفت ، بعد از آن بار دیگر آن باغ زیبا تبدیل شد به همان صحرا و دشت خشک و بار دیگر آن درد وحشتناک تمام وجودم را گرفت ...

من مرده بود ، این را نه فقط آن دو نفر چوپان که پیدایم کردند و متوجه شدند قلبم و نبضم نمیزند ، گفتند حتی پزشکان بیمارستان نیز تایید کردند ! اما هر چه بود من ساعت دو صبح از بیمارستان مرخص شدم و در حالی که همه یقین داشتند که نمیتوانیم در کنکور شرکت کنم و اگرچه در تمام مدت امتحان سردرد داشتم اما در نهایت قبول شدم ! 

این را با قلبم و با اعتماد کامل میگویم که من قبولی درکنکور - و امروز که فوق لیسانس هم گرفته ام - همه و همه را مدیون باقر العلوم (ع) ،امام محمد باقر (ع ) هستم !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد