انهایی که...

همه مردم شهر مرا یک جوان شرور و خشن میشناختند و به همین دلیل وقتی عاشق فرناز شدم ، خیلی ها سعی کردند رای عمو سید ، پدر فرناز را بزنند ، اما من که فرزند یک خانواده ثروتمند بودم و عادت داشتم همیشه به خواسته هایم برسم ، آنقدر از عمو سید خواهش و تمنا کردم تا پیرمرد سرانجام گفت : 

- گوش کن جاسم ... دلیل اصلی که من دارم دختر نازنینم رو به تو میدهم ، وضع مالی توئه ... خودت میدونی دختر من فرناز ، توی این بیست سال ، به خاطر من گرسنگی و فقر رو تحمل کرده ، اما حالا که میدونم یکی ، دو سال بیشتر زنده نیستم ، میخوام دخترم زن مرد پول داری بشه که بقیه عمرش گرسنگی نکشه ... تو آدم خوبی هستی جاسم ، فقط من نگران هستم که دخترم رو کتک بزنی . خواستم به او بگویم که اشتباه میکند اما او مجال نداد و ادامه داد :" با این حال حاضرم به قسم تو اطمینان کنم . جاسم میدونی که فرناز سیده است ، واسه همین تو باید به کلام الله قسم بخوری و بگی به آبروی حضرت زهرا (س) قسم هرگز روی دختر من دست بلند نمیکنی ، قبوله ؟"

و من که آن روزها که از شدت عشق فرناز کم مانده بود مجنون بیابانگرد بشوم ، بی آنکه قلبا به حرفم اعتقاد داشته باشم به نام دختر پیامبر (ص) قسم خوردم که هرگز روی فرناز دست بلند نمیکنم اما... اما من این قسم را فقط تا پنج ماه بعد که عمو سید مرد رعایت کردم ! نه اینکه زنم را دوست نداشته باشم ، بلکه به این دلیل که ترک عادت برایم مرض بود ! در واقع من عادت کرده بودم هرکس به من نه بگوید او را کتک بزنم بنابراین روز پس از مرگ پدر زنم ، وقتی به فرناز گفتم که در مهمانی های فامیلی و خانوادگی چادر و روسری ات را بردار و او گفت نه ، دستم بالا رفت و پایین آمد و اولین سیلی را نشاندم روی صورت او او فقط نگاهم کرد ا و اگرچه دو روز با من حرف نزد ، اما چون فکر میکرد آن برخورد ، یک اتفاق بوده ، کم کم آرام شود ، اما چون تحت هیچ شرایطی حاضر نبود بدون روسری یا چادر همراه من به مهمانی ها و محافل دوستانه بیاید ، بنابراین مرتبه دوم هم کتک خورد و بعد مرتبه سوم هم پیش آمد ... و بار پنجم تکرار شد ... و به این ترتیب کار به جایی رسید که روزی نبود از دست من کتک نخورد . تا آن روز که پس از چند مشت و لگد که نثار زنم کردم و سر و صورتش خونی شد ، همین که خواستم از خانه خارج شوم فرناز در حالی که به شدت اشک میریخت رو به من کرد و گفت : " امیدوارم جده ام زهرا "س" ازت تقاص بگیره !!! 

و من خندیدم و سوار ماشینم شدم و به طرف کارخانه ام راه افتادم و ... اما انگار صدای ناله های زنم خیلی زود به گوش بانوی دو عالم حضرت زهرا " س" رسید . چرا که وسط جاده ناگهان تیر آهنی که روی یک کامیون بسته شده بود از قسمت باز به پایین افتاد و به طرف ماشین من آمد و آمد و ... آخرین چیزی که به یاد دارم ضربه ای بود که به صورتم وارد شد .

روایت لحظات پس ازمرگ 

چشم که باز کردم خود را در مسافتی دورتر از محل تصادف دیدم ، مسافتی حدود یک کیلومتر دورتر از ماشینم و آن کامیون و تیر آهن . تعجب کردم که چرا اینقدر دور افتاده ام ! یادم بود که تصادف کرده ام ، اما چرا اینقدر دور افتاده بودم ؟ و از این عجیب تر آن بود که هیچ درد و زخمی را در خودم احساس نمیکردم و اما حیرت بزرگتر آن بود که تا قدم اول را به طرف محل حادثه برداشتم خود را کنار ماشینم دیدم ! انگار که پرواز کرده باشم ! و در همین حال چشمم به جمعیتی افتاد که دور ماشینم جمع شده بودند ، خوب که دقت کردم خودم را دیدم که داخل ماشین و پشت فرمان افتاده ام و سرم خونین شده و صورتم به شکل فجیعی در آمده و تازه آن لحظه بود که مرگ خودم را باور کردم و از ترس باور کردن حقیقت ، گریه کنان شروع به دویدن کردم . اما ناگهان دیدم همه کسانی که تا لحظه ای قبل اطراف جنازه ام جمع شده بودند ، حالا دارند به دنبالم میدوند و به طرفم سنگ پرتاب میکنند ! لحظه ای ایستادم و تصمیم گرفتم آنها را بزنم ، اما وقتی نزدیک میشدند در کمال حیرت متوجه شدم همه آنها کسانی هستند که در زمان زنده بودنم از من کتک خورده بودند ، خواهرانم ، برادرانم ، اقوام و فامیل ، کارگرهایم ، دوستان و هم محلی ها ، غریبه ها و ... با این حال خواستم مقابلشان بایستم ، ولی دیدم سنگهایی که آنها به طرفم می اندازند همین که به من نزدیک میشود تبدیل به تکه های آتش میشوند ! لذا دوباره گریختم و جمعیت همچنان به دنبالم میدوید و... تا اینکه به جایی رسیدم که در مقابلم دریایی از آتش را دیدم ، اگر جلو میرفتم داخل آتش می افتادم اگر می ایستادم آنها می رسیدند ! در این لحظه ناگهان دیدم در زاویه ای دیگر بانویی سفید پوش ایستاده و نگاهم میکند ، حس غریبی به من گفت ، او میتواند به تو کمک کند ! به همین خاطر رو به او فریاد زدم " بانو کمکم کن " اما آن بانوی سفید پوش به حالت کسی که رنجیده باشد ، پشت به من کرد و از من دور شد . جمعیت لحظه به لحظه به من نزدیکتر و آتش پیش پایم نیز دم به دم بیشتر میشد و آن خانم هم آرام آرام داشت دور میشد و ... ناگهان بدون اختیار فریاد زدم :" مادر ،کمکم کن " که بلافاصله دیدم مادر از آسمان پایین آمد ، اما به جای اینکه به طرف من بیاید ، به سوی آن بانوی سفید پوش رفت و به او که رسید پیش پایش زانو زد و گریست و نالید : " ای مادر همه مظلومین عالم ، تو رو به جان پسرانت ، به پسر من رحم کن .. " 

در این لحظه بانوی سفید پوش فقط دستش را تکان داد که ناگهان آتش تمام شد و جمعیت غیبشان زد و مادر رفت و من نیز خود را درون سردخانه یافتم ( و بعد پزشکان گفتند تنها علتی که باعث شدمن پس از هفده ساعت درون سردخانه نمیرم ، قدرت بدنی ام بود ) لذا از روی تخت برخاستم و آنقدر فریاد زدم تا بالاخره کارگران سردخانه سر و صدایم را شنیدند و ...

***

خدا خیلی مرا دوست داشت که از آن تصادف وحشتناک ، فقط یک زخم عمیق روی صورتم به جا ماند . من اما ، از همان لحظه ای که در حالت مرگ فهمیدم خانم فاطمه زهرا "س" از دستم ناراحت است سعی کرده ام تمام بدیهایی را که به فرناز کرده بودم جبران کنم !!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد