انهایی که ...

سال 1352 یعنی دقیقا 33 سال قبل که داشتم دوران سربازی ام را می گذراندم ، به پیشنهاد و توصیه پدرم به عنوان سپاه بهداشت راهی یکی از روستاهای بسیار محروم شدم ، چرا که پدرم یک دکتر عمومی بود و از آنجایی که من اکثر اوقات در مطب و کنار او بودم ، کمک های اولیه را یاد گرفته بودم ، ضمن اینکه قبل از اعزام به خدمت ، مدت سه ماه و در یک دوره فشرده موفق شدم با اکثر داروهای اورژانسی نیز آشنا شوم و به این ترتیب وقتی به آن روستا اعزام شدم ، برای آن مردم محروم نه فقط یک آقا دکتر ، که فرشته نجات محسوب میشدم . خوشبختانه پدرم نیز مدام از طریق نامه تشویقم میکرد و به اطلاعاتم می افزود و به این ترتیب در پایان دو سال واقعا دکتر تجربی شدم . و همین باعث شد پس از خدمت و قبول شدن در کنکور ، در رشته پزشکی درسم را ادامه دهم ! واما درست از یک ماه قبل از پایان خدمتم بود که مقامات سپاه بهم گفتند ، شاید تا چند ماه یک سرباز بهداشت دیگه برای آن روستا پیدا نشه ، واسه همین شما به محض پایان خدمتت بر گرد به شهرت تا ما بعدها یک نفر را پیدا کنیم ! مردم روستا وقتی این خبر را شنیدند به سراغم آمدند و آنقدر التماس و تمنا کردند که من قبول کردم یک ماه اضافه بمانم ، اما چون از خدمت به مردم فقیر آنجا لذت میبردم ، آن یک ماه به هشت ماه تبدیل شد ، تا اینکه یک نفره دیگر به جای من اعزام شد . خیلی خوشحال بودم ، روز آخر کدخدای ده که برای بدرقه ام آمده بود بهم گفت : " شما در همین هشت ماه آخر (سوای دو سال خدمتت ) جان پنج نفر رو از مرگ حتمی نجات دادی ... پس مطمئن باش خدا هرگز این کارهای خیرت را فراموش نخواهد کرد ! 
آن روز این حرف را یک تعارف فرض کردم ، اما سیزده سال بعد حرف کدخدا باورم شد . 

****

آن شب دیرتر از حد معمول در مطب ماندم و چون مریض داشتم ، منشی ام را نیز رد کردم و تا ساعت ده شب بیمار ویزیت کردم . اما وقتی داشتم لباس میپوشیدم که از مطب خارج شوم ، ناگهان دو سارق مسلح - که بعدا فهمیدم از دست پلیس در حال فرار بودند - وارد مطب شدند و تادیدند که من میخواهم از دست آنها که هنوز اسلحه شان را نشان نداده بودند بگریزم ، یکی از آن دو معطل نکرد و کلتش را که مجهز به صدا خفه کن بود بیرون کشید و از فاصله چند متری به من شلیک کرد و.. . فقط یه لحظه سوزشی را در پهلویم احساس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم ! 

روایت لحظات پس از مرگ 

دلم نمیخواست بمیرم و از خدا میخواستم زنده بمانم ! اما گویی دیگر هیچ چیز دست من نبود ، چرا که احساس میکردم نیرویی غیر قابل توصیف دارد سفر آخرت مرا تدارک می بیند . حالت عجیبی بود ، نوری پر حجم و سبز رنگ را در فاصله چند قدمی جسمم می دیدم که به صورت ناخودآگاه داشت روح مرا _ که از کالبدم جدا شده بود _ به سوی خود میکشید . صدایی درونی حالیم میکرد که اگر داخل آن نور خوش رنگ که از زمین تا آسمان تداوم داشت بشوم ، دیگر نمی توانم مانع از مردنم بشوم . به همین دلیل وقتی دیدم نمی توانم مانع انتقال روحم به داخل آسانسوری از نور بشوم ، شروع کردم به گریه و التماس . با صدای بلند گفتم : " خدایا من هنوز خیلی کار دارم ... بچه هام هنوز صغیرند ... به من مجال زندگی بده خدایا !!!... اما بی فایده بود ، گویی اجل دیگر مجالی برایم نگذاشته بود ، زیرا ثانیه به ثانیه خودم را به آن نور نزدیک تر میدیدم . از سوی دیگر همسایه هایم را که از شنیدن صدای سقوط من توی راه پله ها بالای سر جنازه ام جمع شده بودند میدیدم که قلب ونبضم را معاینه میکنند و میگویند ، " دیگر فایده نداره مرده ... " خنده ام گرفته بود ، من که عمری مردم را معاینه کرده بودم ، حالا در حالی که جنازه ام را میدیدم و هنوز زنده بودم ، باید زنده به گور میشدم ! سرانجام نیز دست از مقاومت برداشتم و روحم را به دست تقدیر نورانی آسمان دادم و آرام آرام به سوی ابدیت راه افتادم و... اما هنوز دو قدم به آسانسور نور باقی نمانده بود که یک مرتبه دیدم پنج پیر مرد و پیر زن روستایی از نقطه ای نامعلوم پیدایشان شد که آمدند و دور تا دور آن نور پر حجم ایستادن و در حالی که دستهایشان را در یکدیگر زنجیر کرده بودند ، مانع ورود من به داخل آن نور حجیم شدند. احساس میکردم آنها را قبلا جایی دیده ام ، اما هر قدر فکر میکردم یادم نمی آمد . نکته عجیب تر آن بود که آنها به کمک من آمده بودند تا مانع ورودم به دالان نور شوند ، اما به جای اینکه با من حرف بزنند ، با شخص یا اشخاصی که به چشم من نمی آمدند مشغول حرف زدن بودند : " آقا از شما خواهش میکنیم بهش فرصت زندگی بدهید ... آقا این آدم خیلی مهربونه ... شما شفاعتش رو بکن که برگرده پیش زن و بچه اش " در این لحظه ناگهان احساس درد کردم ، یعنی همان سوزشی را که هنگام گلوله خوردن حس کرده بودم . 

روایت لحظات پس از زنده شدن 

به هوش که آمدم خودم را در بیمارستان دیدم . پزشکانی که بعضی هایشان همکلاسی های خودم بودند میگفتند : ماموران اورژانس که آمده بودند بالای سرت هیچ گونه علائم حیاتی در تو نمی بینند و خودشان میرند وبه پرشک قانونی زنگ میزنند ، اما 45 دقیقه بعد که ماشین نعش کش میاد جنازه ات رو ببره ، یک نفرشون متوجه نفس کشیدنت میشه و بهت تنفس مصنوعی میده و خودشان تو رو به اینجا آوردند تا زنده بمانی ... " و اما یک هفته بعد که هنوز در بیمارستان بستری بودم ، ناگهان در باز شد و هفده نفر از اهالی روستایی که سیزده سال قبل از آن در آن روستا مامور بهداشت بودم به ملاقاتم آمدند ، ظاهرا آنها خبر را از طریق روزنامه ها خوانده و عکسم را دیده و به عنوان قدرشناسی به ملاقاتم آمده بودند ! مشغول حال واحوال با آنها بودم که ناگهان چهره آن پنج نفری را که در لحظات مرگ مانع بردن من شده بودند ، در بین آن 17 نفر دیدم ، آنها همان پنج نفری بودند که کدخدا گفته بود مانع مرگشان شده بودم !!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد