انهایی که...

این تایپیک اختصاص دارد به خاطرات کسانی که لحظاتی را در مرگ بوده اند و مرگ حقیقی را تجربه کردند و در اثر یک سری از اتفاقات دوباره به این دنیا برگشتند ، تمامی مطالب این تایپیک بر گرفته از قسمت " آنهایی که مردند و زنده شدند " در مجله روزهای زندگی است . 


لقمه اول صبحانه را که در دهان گذاشتم ، مادرم مثل چهار ماه قبل حرفش را تکرار کرد : _ بهنام خودت میدونی که پدر خدا بیامرزت از یک ماه قبل از مرگش - انگار که بهش الهام شده بود سفر آخرت رو باید بره - با همه حسابش را صاف کرد . آقا جبار میوه فروش سر چهار راه در مجلس هفتم پدرت میگفت ، آقای قومی یک هفته قبل از مرگش آمد توی مغازه و یک تراول صد هزار تومانی به من داد و گفت ، آقا جبار من نزدیک سی سال هر وقت خواستم ازت میوه بخرم ، اول یک دونه اش را چشیدم ، یک دانه گیلاس ، یک حبه انگور ، یک عدد خیار یا سیب و یا توت و ... خلاصه هر مرتبه یه ناخنک زدم و بعد خرید کردم ، این پول را بابت همه ناخنکهایی که زدم از من بپذیر و حلالم کن تا مدیونت نباشم . آقا جبار میگفت هر قدر من گفتم راضی هستم قبول نکرد تا پول رو گرفتم ....

حرف مادر را قطع کردم و گفتم : " چشم مادر ... میرم و محمد حسین رو راضی میکنم ... " مادر سکوت کرد ، اما میدانستم ول کن نیست . قضیه مربوط میشد به قولی که پدرم به سرایدار همیشگی خانه های نوسازش داده بود . محمد حسین تقریبا از 20 سال قبل کارگر پدرم بود . پدرم بساز و بفروش بود و از همان سالها که به آپارتمان سازی روی آورد ، از محمد حسین و زن و بچه هایش به عنوان سرایدار همیشگی آپارتمانهای مختلف استفاده میکرد . این مرد روستایی آنقدر پاک و صادق بود که پدر ول کن اش نبود . تا اینکه حدود دو ماه قبل از مرگش به سرایدارش میگوید : « محمد حسین این آخرین آپارتمان من و آخرین سرایداری تو هست ... انشاءالله همین روزها میریم محضر و همین واحد طبقه اول رو که داخلش نشستی به نامت میکنم » پدر پای حرفش ایستاد و چند مرتبه به او گفته بود : « بلند شو بریم محضر » اما محمد حسین آنقدر نجیب بود که هر بار میگفت انشاءالله فردا. بعد از مرگ پدرم به مادرم گفت که « میترسیدم که آقا فکر کنه منتظر مرگش هستم و روم نمیشد باهاش برم » واین گونه بود که درست دو ساعت قبل از 10صبح روز 14آذر که قرار بود سرایدارش را به محضر ببرد نفس آخر را کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد .

پس از مرگ پدر و از فردای مراسم چهلم ، مادر هر روز میگفت : " روح پدرت ناراحته ، برو این سند را به اسم محمد حسین بزن " من هم واقعا قصد این کار را داشتم ، اما صعود ناگهانی قیمت خانه دیو طمع را در وجودم بیدار کرد تا به خود بگویم : " واسه چی یک واحد 95 متری را در شمیران به نامش بکنم ؟ پدرم قول یک خونه رو به محمد حسین داده ، منم یک خونه کوچک در جنوب شهر برایش میخرم .... " 

این تصمیم را به مادرم هم نگفتم ، اما او که احساس کرده بود فکری در سر دارم ، هر روز به من میگفت و میگفت تا بالاخره در روزه هیجده فروردین به سراغ محمد حسین رفتم . او مشغول آب دادن به باغچه بود . وقتی به او گفتم برویم به محضر خیلی خوشحال شد ، اما وقتی فهمید قرار است سند طبقه چهارم یک آپارتمان هفتاد متری و کلنگی را به نامش بزنم ، چشمانش پر از اشک شد و گفت : من که چاره ای ندارم آقا مهدی ، اما وای به روزی که قرار باشه جواب پس بدی !

از شنیدن این حرف طوری عصبانی شدم که تصمیم گرفتم کمی او را بترسانم ، لذا با عصبانیت گفتم : " دندان اسب پیشکشی را نمیشمارند " و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم پریدم اون طرف جوی آب و پا گذاشتم توی خیابان و... فریاد محمد حسین آخرین فریادی بود که شنیدم : یک موتور کوبید به بدنم و روی هوا پرواز کردم و با سر به جدول کنار خیابان خوردم ... 

روایت لحظات پس ازمرگ 

آنقدر سردم بود که احساس کردم دارم منجمد میشوم . اصلا متوجه نبودم کجا هستم و چه اتفاقی برایم افتاده است . به اطرافم که نگاه میکردم احساس کردم همه چیز دور سرم میچرخد ، اما خوب که دقت کردم دیدم دارم به طرف بالا حرکت میکنم ، آن هم باسرعتی غیر قابل وصف ! تازه متوجه علت سرما شدم . درست حالت کسی را داشتم که سوار بر موتور بوده و در حال حرکت است ، اما به خاطر سرعت زیاد دچار سرما شده و ... 

همینکه یاد موتور افتادم همه چیز برایم تداعی شد و صحنه تصادفم را دیدم ، دقیقا مانند روزهایی که برای دیدن مسابقات فوتبال به ورزشگاه آزادی میرفتم و برحسب اتفاق چهره خودم را در مانیتور بزرگ استادیوم میدیدم ; خودم را دیدم که با موتور تصادف کردم و به جدول سیمانی کنار خیابان خوردم و ... آن موقع بود که مردنم را باور کردم و از روی استیصال زدم زیر گریه و در همین لحظه خودم را در جایی دیدم که هرگز مانندش را ندیده بود : پشت سرم خالی خالی بود . یک فضای وسیع و بیکران ، اما تهی از شی و موجود زنده . پیش رویم منطقه ای قرار داشت مانند یک مزرعه سرسبز که خورشید در فاصله نیم متری درختها قرار گرفته بود . خواستم جلو بروم و پا در آن منطقه بگذارم ، اما چیزی مانند یک دیوار شیشه ای - به وسعت تمام طول وعرض مکانی که پیش رویم بود -مقابلم قرار داشت که مانع رفتنم میشد و ... ناگهان دیدم یک نقطه نورانی در آن سوی شیشه ظاهر شد و کم کم بزرگ شد و شکل گرفت . پدرم بود که با دیدنش از خوشحالی فریاد زدم : " پدر کمکم کن ! " اما پدر در حالی که لباسی به رنگ آسمان تنش بود ، از روی تاسف سر تکان داد و گفت : " بی معرفت مگه تو به من کمک کردی ... نگاه کن ! و سپس پایین پایم را نشان داد و محمد حسین را دیدم که گویی فرزند خودش را از دست داده ، اشک میریخت و بر سر میکوبید و میگفت تقصیر من بود ... منو ببخش .... 

سرم را که بالا بردم دیگر پدرم را ندیدم ، اما صدایش را شنیدم : " دیدی چیزی از مال دنیا با خودت نیاوردی ! وقتی احساس کردم پدرم دارد میرود خودم را به آن دیوار شیشه ای کوبیدم و ...

روایت لحظات بعد از زنده شدن

محمد حسین - بعدها میگفت - " موقعی که دیدم انگشتانت تکان خورد ، بی اختیار و بدون اینکه دلیلش را بفهمم اشک ریختم و گفتم‌‌ ، دستت درد نکنه آقای قومی .. خدا روحت را شاد کنه ... ! 

آری آنطور که مردم گفتند و دکترها تشخیص دادند ،من نزدیک به 25 دقیقه در مرگ کامل بودم و هیچ آثاری از حیات در وجود دیده نشده بود .اما خدا خواست که عمرم به دنیا باشد ! مطمئنا لطف خدا به خاطر پدرم بود که من کارش را نیمه رها کرده بودم و چون خدا نمیخواست پدر مدیون کسی باشد ، مرا به زندگی برگرداند ! من نیز بعد از آن اتفاق نگاهم به زندگی تغییر کرد و باورم شد که در روز حساب و کتاب باید به خیلی از کارها حساب پس داد .

اانهایی که مردند و زنده شدند

آذر ماه 1382 را هرگز فراموش نمی کنم،در آن ایام من جوانی ولگرد بودم که اگر چه برخی اوقات گناههایی را مرتکب می شدم،اما هرگز به ناموس دیگران نگاه نمی کردم!
آن روز حوالی ساعت چهار بعد از ظهر بود، داشتم از خانه خارج می شدم که مادرم با همان لحن همیشگی اش گفت: "پسر مراقب باش پیش خدا شرمنده نشی!"
این را می دانستم که مادرم کم و بیش از خلافهایی که مرتکب می شوم با خبر شده و هرازگاهی این طوری متلک می گوید!به همین خاطر حرفی نزدم و راهی خیابان شدم.تا قبل از آن هم مادرم این جمله و حتی جملات معنی دارتر از آن را گفته بود، اما نمی دانم چرا آن روز به طور عجیبی تحت تأثیر این کلام مادرم قرار گرفتم؟یه طوری که بر خلاف اکثر اوقات که به پارک محلمان می رفتم (پاتوق خلافکاران محل) آن روز مسیرم را عوض کرده و به طرف چهارراهی که نزدیک خانه مان قرار داشت راه افتادم.چند دقیقه ای بیشتر آنجا نایستاده بودم که شیرنی فروش سر چهارراه – که خانه اش نزدیک منزل ما بود – از مغازه اش بیرون آمد و خندید و با طعنه گفت:"چیه جمال،کشیک می کشی کدام بدبخت رو سرکیسه کنی؟ "از شنیدن این حرف – که چند عابر پیاده هم آن را شنیدند – کفرم در آمد و تصمیم گرفتم واکنش نشان بدهم که مرد قناد متوجه غضبم شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: "شوخی کردم آقا جمال...دلخور نشو.بر خشم خود غلبه کردم . برایش سرتکان دادم و خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ دخترانه ای حواسم را به آن سوی خیابان جلب کرد.مرد قوی هیکلی دست دختر جوانی را گرفت و در حالی که دختر بیچاره فریاد کمک...کمک سر داده بود،او را به زور داخل پیکانش سوار کرد و راه افتاد!مردم سر جایشان خشکشان زده بود.نگاهی به اطراف انداختم و به طرف مردی که سوار موتور بود دویدم و گفتم: یا برو دنبالش یا پیاده شو من بروم...
مرد موتورسوار که در تصمیم گیری در مانده شده بود فقط گفت: "اگر موتور منو نیاوردی چی؟ " من مرد قناد را نشان دادم و همان طور که سوار موتورش می شدم گفتم: "اون آقا منو می شناسه!"
مرد قناد اگر چه مانند اکثر اهالی محل مرا به عنوان یک خلافکار می شناخت، اما در آن لحظه فقط سکوت کرد تا صاحب موتور عقب برود و من راه بیفتم و با سرعتی دیوانه وار پشت سر پیکان آدم ربا حرکت کنم.نمی دانم چرا اما خیلی دلم می خواست بتوانم به دختر جوان کمک کنم!مخصوصاً که دیدم راننده پیکان مسیر بیابان را می رود و این بیشتر نگرانم کرد و هر طور بود، همزمان با رسیدن او به بیابان، من هم به او رسیدم.اما چون هوا تاریک شده بود، او مخصوصاً از ماشین بیرون آمد تا بلکه بتواند مرا غافلگیر کند، من هم که چاره ای نداشتم از موتور پیاده شدم و در دل الهی به امید تو گفتم و کورمال کورمال و فقط با تعقیب کردن صدای پای آنها به تعقیبشان پرداختم و هنوز صد قدم جلوتر نرفته بودم که ناگهان صدای آن دختر را شنیدم که فریاد زد: "مواظب باش." اما دیگر دیر شده بود و آن مرد با سنگ بزرگی بر سرم کوبید و من که احساس کردم سرم شکافته و صورتم پر از خون شده، ناگهان درد شدیدی را در سرم احساس کردم و ناله ای سر دادم و...!

روایت لحظات مرگ
به خودم که آمدم دیدم در همان بیابان هستم، اما بر خلاف لحظاتی قبل، یک طرف بیابان پر از آتش است و از میان شعله های آتش صداهایی را می شنیدم که نام مرا به زبان می آورند!طوری از آن آتش ( که در آن لحظه احساس می کردم آتش جهنم است ) ترسیده بودم که اصلاً مردنم را از یاد برده بودم!در این لحظه فقط همان مرد را دیدم که دستهایش پر از خون بود و ناگهان فریاد زد کشتمش...بدبخت شدم...کشتمش..." و سپس نبض مرا – که انگار دو نفر شده بودم – یک بار دیگر معاینه کرد و دوباره فریاد زد: "این مرده..." و بعد از جا بر خاست و با سرعت به طرف جایی که ماشین خود را پارک کرده بود دوید...آن دختر جوان هم شروع کرد به فریاد زدن: "کمک...یک نفر به ما کمک کنه..." در این لحظه روح من به او نزدیک شد و گفتم: "نگران نباش...الان نجاتت میدم..." اما چرا او صدایم را نمی شنید؟چرا جوابم را نمی داد؟یک بار دیگر به او گفتم: "شما آن آتش را می بینی؟اما دختر جوان باز هم صدایم را نشنید و در این لحظه ناگهان احساس کردم نیرویی شبیه به نیروی مغناطیس مرا از آنجایی که هستم به طرف آن آتش پر حجم می کشد و من نیز هر کاری می کردم به آن سو نروم موفق نمی شدم و قدم به قدم به آتش نزدیک تر می شدم!به گونه ای که کم کم مقاومت خود را از دست داده بودم که یک بار دیگر صدای آن دختر جوان را شنیدم این بار گریه کنان خطاب به مالک آسمان فریاد می زد: "خدایا گناه این بدبخت چی بود؟اون که می خواست به من کمک کنه.خدایا..." و عجیب بود که هر بار آن دختر نام پروردگار را تکرار می کرد، آن نیروی مغناطیس نیز بر من کم اثر تر می شد!به گونه ای که سر انجام توانستم خود را از آتش دور کنم و به طرف آن دختر و به سوی جسمم برگردم و با گریه بگویم: ((خدایا مرا ببخش...))
که در این لحظه به طور عجیبی تمامی آن آتش از پیش چشمم دور شد و در عوض درد شدیدی را در سرم احساس کردم و...همان لحظه بود که دختر جوان ناگهان جیغی کشید و از جا پرید و ابتدا از من دور شد، اما وقتی دوباره ناله کردم ، یکی، دو قدم به طرفم نزدیک شد و در حالی که به سختی می گریست پرسید: "یعنی تو زنده ای...؟تو که مرده بودی؟خودم دیدم قلبت کار نمی کنه؟و من که حالا آنقدر توان داشتم که بتوانم از جا بر خیزم، پاسخ دادم: "نمی دانم چی شده...اما اگر کمکم نکنی به موتور برسیم، شاید هر دو در این بیابان بمیریم!و به این ترتیب او به کمکم آمد و لحظاتی بعد خود را به موتور رساندیم و در حالی که بر اثر خونریزی ضعیف شده بودم،هر طور بود توانستیم خودمان را نجات بدهیم و به شهر برسیم و...
دختر جوان می گفت: "آن مرد دیوانه بود، وقتی خانواده ام به خواستگاری اش جواب منفی داد، می خواست از من انتقام بگیره که شما به دادم رسیدی..." من اما؛آن طور که دختر جوان – فاطمه – می گفت،چیزی حدود نیم ساعت وسط آن بیابان مرده بودم!این نکته را پزشکان بیمارستان نیز تایید کردند و...اما حرف مادرم پاسخ همه این سوالات بود: "موقعی که تو پیش خدا شرمنده نشدی،خدا هم کمکت کرد!"
امروز من دیگر آن جوان بیکار و ولگرد در محل نیستم،چرا که صاحب زن و زندگی شده ام و به معنی واقعی نزد خدا توبه کرده ام!

اس ام اس جالب و خنده دار

بیانیه جدید مایلی کهن برای قطبی :

ای سوسول منچ باز ! من که میدونم تو کره همش مار پله بازی میکردی

تو جومونگ هم نیستی ! چه برسه به امپراتور !!!

 

********

طی حکمی از سوی آمن هوتب زلیخا به ریاست بسیج خواهران مصر منصوب شد..

 

********

زمین خوردن یوسف در هنگام دیدار یعقوب

تکل از پشت بود و کارت قرمز داشت !

 

*******

با پایان یافتن سریال یوسف پیامبر و نظر به استقبال بی نظیر مردم از یوزارسیف

جومونگ از یوزارسیف دعوت کرد تا همراه با فراریان چوسان قدیم ارتش دامل را بازسازی

کنند

 

******

بانو یومیول بعد از دیدن یوزارسیف و سجده یازده دوازده خورشید و ماه و ستاره بر او تحت

تاثیر قرار گرفت و اعتراف کرد که تمام پیشگوییهایش از جانب یوزارسیف بوده.

 

******

علی دایی که رفت یوزارسیف هم که تموم شد اگه احمدی نژاد هم رای نیاره به اس ام

اس کی بخندیم؟

( ستاد انتخاباتی احمدی نژاد )

 

******

کاهنان اعظم مصر :

جون مادراتون واسه ما هم یه جوک بسازین !

پوسیدیم تو زندان !!!

 

*****

پس از پایان سریال یوسف پیامبر , احمدی نژاد مسئولیت هدایت جک های تازه را تا

زمان انتخابات به عهده خواهد گرفت

 

*****

در سال اصلاح الگوی مصرف نام لولو به هولو تغییر پیدا کرد تا حجم کمتری را اشغال کند.
. . . . . . . .